مو فرستادن. در جوف کاغذ مو گذاشتن و برای معشوقه فرستادن به نشان آنکه تن من در هجر تو مانند موی لاغر و نحیف گشته است. (از ناظم الاطباء) : وصف زلفش کی دل صدپاره را رو می دهد شانه با این ربط مو می گیرد و مو می دهد. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به موی دادن و مو فرستادن شود
مو فرستادن. در جوف کاغذ مو گذاشتن و برای معشوقه فرستادن به نشان آنکه تن من در هجر تو مانند موی لاغر و نحیف گشته است. (از ناظم الاطباء) : وصف زلفش کی دل صدپاره را رو می دهد شانه با این ربط مو می گیرد و مو می دهد. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به موی دادن و مو فرستادن شود
برگردانیدن. منحنی کردن. دولا کردن. کج کردن. تعویج. تعقیف. حنو. تحنیه. تحنیت. عطف. اماله. (یادداشت بخطمؤلف) : فروبرد سر سرو را داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم. فردوسی. گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین. فرخی. چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون. فرخی. چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز. فرخی. اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند. ناصرخسرو. کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی. نظامی. ، کنایه از رد کردن و دفع نمودن. (انجمن آرای ناصری) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را. انوری
برگردانیدن. منحنی کردن. دولا کردن. کج کردن. تعویج. تعقیف. حنو. تحنیه. تحنیت. عطف. اماله. (یادداشت بخطمؤلف) : فروبرد سر سرو را داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم. فردوسی. گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین. فرخی. چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون. فرخی. چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز. فرخی. اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند. ناصرخسرو. کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی. نظامی. ، کنایه از رد کردن و دفع نمودن. (انجمن آرای ناصری) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را. انوری
واقع شدن. (آنندراج). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود: تا در او اشکال غیبی رو دهد عکس حوری و ملک در وی جهد. مولوی. پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد. خالص (از آنندراج). رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهد گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب. صائب (از آنندراج). ، حاصل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). میسر شدن. ممکن بودن: روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد. کلیم (از آنندراج). ، معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. (لغت محلی شوشتر) ، درتداول عامه، رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن: به بچه بسیار رو نباید داد. ، موافقت کردن و سازش نمودن. (آنندراج) : با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است. سلیم (از آنندراج)
واقع شدن. (آنندراج). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود: تا در او اشکال غیبی رو دهد عکس حوری و ملک در وی جهد. مولوی. پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد. خالص (از آنندراج). رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهد گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب. صائب (از آنندراج). ، حاصل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). میسر شدن. ممکن بودن: روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد. کلیم (از آنندراج). ، معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. (لغت محلی شوشتر) ، درتداول عامه، رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن: به بچه بسیار رو نباید داد. ، موافقت کردن و سازش نمودن. (آنندراج) : با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است. سلیم (از آنندراج)
غذا دادن. طعام دادن. اطعام: زبهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو. کرا خور داد گیتی مرد بایدش از آن آید پس خرداد مرداد. ناصرخسرو
غذا دادن. طعام دادن. اطعام: زبهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو. کرا خور داد گیتی مرد بایدْش از آن آید پس خرداد مرداد. ناصرخسرو
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) : بجای بطک گر کبوتر نشست دهد خون خود را به آن شوخ مست. ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج). ، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
سر کسی را بروز دادن مشت کسی را باز کردن اسرار قلبی یا خطای خود را فاش کردن: دست و پایش را گم کرد و نزدیک بود که خود را لوبدهد. یا لو دادن چیزی را یا مالی را. مفت از دست دادن آنرا. یا لودادن ناموس خود را. به بی عفتی تن دادن
سر کسی را بروز دادن مشت کسی را باز کردن اسرار قلبی یا خطای خود را فاش کردن: دست و پایش را گم کرد و نزدیک بود که خود را لوبدهد. یا لو دادن چیزی را یا مالی را. مفت از دست دادن آنرا. یا لودادن ناموس خود را. به بی عفتی تن دادن
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)