جدول جو
جدول جو

معنی خو دادن - جستجوی لغت در جدول جو

خو دادن
(بُ دَ)
عادت دادن. معتاد کردن. معتاد نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خو دادن
معتاد نمودن، عادت دادن
تصویری از خو دادن
تصویر خو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
خو دادن
انس دادن، الفت دادن، عادت دادن، آمخته کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بو دادن
تصویر بو دادن
بوناک بودن و بو پس دادن، تف دادن چیزی روی آتش، مثل تف دادن تخم هندوانه و امثال آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خم دادن
تصویر خم دادن
خم کردن، کج کردن، تا دادن، خم شدن، کج شدن، تا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
روی دادن، به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ نُ / نِ / نَ دَ)
نوشته دادن:
بمملوکم خطی دادم مسلسل
بتوقیعقزلشاهی مسجل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ بَ نِ / نَ دَ)
مو فرستادن. در جوف کاغذ مو گذاشتن و برای معشوقه فرستادن به نشان آنکه تن من در هجر تو مانند موی لاغر و نحیف گشته است. (از ناظم الاطباء) :
وصف زلفش کی دل صدپاره را رو می دهد
شانه با این ربط مو می گیرد و مو می دهد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به موی دادن و مو فرستادن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ قَ رَ / رِ دَ)
برگردانیدن. منحنی کردن. دولا کردن. کج کردن. تعویج. تعقیف. حنو. تحنیه. تحنیت. عطف. اماله. (یادداشت بخطمؤلف) :
فروبرد سر سرو را داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم.
فردوسی.
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
چون بصف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون.
فرخی.
چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز.
فرخی.
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان
لیکن به پیش میر بکردار چنبرند.
ناصرخسرو.
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی.
نظامی.
، کنایه از رد کردن و دفع نمودن. (انجمن آرای ناصری) :
شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را.
انوری
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پراکندن رایحه.
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ دَ)
واقع شدن. (آنندراج). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود:
تا در او اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد.
مولوی.
پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است
میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد.
خالص (از آنندراج).
رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهد
گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب.
صائب (از آنندراج).
، حاصل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). میسر شدن. ممکن بودن:
روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد
قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد.
کلیم (از آنندراج).
، معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. (لغت محلی شوشتر) ، درتداول عامه، رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن: به بچه بسیار رو نباید داد.
، موافقت کردن و سازش نمودن. (آنندراج) :
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
عامیانه، سخت زشت. سخت نازیبا. سخت بدگل. عظیم زشت. سخت نازیبا و زشت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غذا دادن. طعام دادن. اطعام:
زبهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
ناصرخسرو.
کرا خور داد گیتی مرد بایدش
از آن آید پس خرداد مرداد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) :
بجای بطک گر کبوتر نشست
دهد خون خود را به آن شوخ مست.
ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج).
، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بخور دادن
تصویر بخور دادن
خوز ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم دادن
تصویر دم دادن
فریب دادن فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دود دادن
تصویر دود دادن
تدخین، ادخان، بر دود نگاهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوش دادن
تصویر دوش دادن
مدد کردن، یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
اتفاق افتادن، پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در دادن
تصویر در دادن
دادن عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سر کسی را بروز دادن مشت کسی را باز کردن اسرار قلبی یا خطای خود را فاش کردن: دست و پایش را گم کرد و نزدیک بود که خود را لوبدهد. یا لو دادن چیزی را یا مالی را. مفت از دست دادن آنرا. یا لودادن ناموس خود را. به بی عفتی تن دادن
فرهنگ لغت هوشیار
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خم دادن
تصویر خم دادن
منحنی کردن، دولا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
بوقوع پیوستن، واقع شدن، حادث گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو دادن
تصویر بو دادن
تف دادن چیزی روی آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رم دادن
تصویر رم دادن
ترساندن و گریزاندن جانوران شکاری و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لو دادن
تصویر لو دادن
((لُ دَ))
مشت کسی را باز کردن، اسرار قلبی یا خطای خود را فاش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لو دادن
تصویر لو دادن
راز کسی را فاش کردن مشت کسی را باز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
((دَ))
گستاخ کردن، پررو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خم دادن
تصویر خم دادن
((خَ دَ))
کج کردن، مطیع شدن، نرمی نشان دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خط دادن
تصویر خط دادن
((خَ طّ. دَ))
نوشته دادن، تعهد کتبی دادن، هدایت کردن، سمت و سو دادن، اقرارنامه دادن، اعتراف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
اتفاق افتادن، به وقوع پیوستن
فرهنگ واژه فارسی سره
برشته کردن، بویناک کردن، بوی بد پراکندن، بویناک بودن، بوی گند دادن، عفن بودن، گندیده بودن، متعفن بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد